جدول جو
جدول جو

معنی رامش بردن - جستجوی لغت در جدول جو

رامش بردن
(تَ جَ / جُ مَ / مِ کَ دَ)
بهره بردن از شادی و عشرت و طرب. لذت بردن. شاد گشتن از طرب. مسرور و محظوظ گشتن از شادمانی و عشرت. بهره ور گردیدن از خوشی و طرب:
ببالا و رخسار او بنگرد
همی دل ز دیدنش رامش برد.
فردوسی.
بیاموختش رزم و بزم و خرد
همی خواست کز روز رامش برد.
فردوسی.
سخن چون برابر شود با خرد
ز گفتار، گوینده رامش برد.
فردوسی.
ایا پور کم روز اندک خرد
روانت ز اندیشه رامش برد.
فردوسی.
کسی را ز ترکان نباشد خرد
کز اندیشۀ خویش رامش برد.
فردوسی.
، از میان بردن و دور کردن رامش. زدودن و از میان برداشتن طرب و عشرت. دور کردن شادی و طرب و رامش
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راه بردن
تصویر راه بردن
دست کودک یا شخص بیمار و علیل را گرفتن و او را گردش دادن، کودک را در بغل گرفتن و گردش دادن، به رفتار در آوردن، راه جستن و راه یافتن و پی بردن به جایی یا چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(تَ جُ دَ)
دست آموز کردن. (ناظم الاطباء). نرم کردن. از سرکشی بدر آوردن. از توسنی بنرمی آوردن. اهلی ساختن. خویگر کردن. اهلی کردن. اخت کردن. مقابل توسن کردن. مقابل بدرام کردن: اخداء، رام و خوار کردن کسی را. تخییس، رام کردن کسی را. خیس، رام کردن کسی را. (منتهی الارب) :
که نام نیکو مرغی است فعل نیکش دام
ز فعل خویش بدان دام رام باید کرد.
ناصرخسرو.
گفتم هوا بمرکب خاکی توان گذاشت
گفتا توان، اگر بریاضت کنیش رام.
خاقانی.
ره انجام را زیر زین رام کرد
چو انجم در آن ره کم آرام کرد.
نظامی.
- امثال:
عقل انسان میتواند شیر درنده را هم رام کند. (از بنقل فرهنگ نظام).
، مطیع فرمان نمودن. (ناظم الاطباء). مطیع و محکوم کردن. (از ارمغان آصفی). مطیع کردن. باطاعت درآوردن. فرمانبر ساختن. فرمانبردار کردن. بزیر فرمان درآوردن:
جهان را بفرمان خود رام کرد
در آن رام کردن کم آرام کرد.
نظامی.
گشت چو من بی ادبی را غلام
آن ادب آموز مرا کرد رام.
نظامی.
سلیمانم بباید نام کردن
پس آنگاهی پری را رام کردن.
نظامی.
گریه با من رام کرد آن دلبر بیگانه را
کی فتد مرغی بدامی گر نریزی دانه را.
عیسی یزدی (از ارمغان آصفی).
، راست کردن. نشانه گرفتن. با هدف تراز کردن. یکراست روان کردن بسوی نشانه:
بسوی زفر کردم آن تیر رام
بدان تا بدوزم دهانش بکام.
فردوسی.
و رجوع به رام در معنی ’روان’ و ’مقابل سرکش در جمادات’ شود
لغت نامه دهخدا
(فُ شُتَ / تِ)
برندۀ رامش. برنده شادی و عشرت. بهره مند از خوشی. خوشحال و مسرور و محظوظ که از رامش بهره برد:
یکی هاتف از خانه آواز داد
چو رامشگری نزد رامش بری.
منوچهری.
، برندۀ رامش. از میان بردارندۀ خوشی و شادی و طرب. زدایندۀ شادمانی و عشرت
لغت نامه دهخدا
(بَ کَ دَ)
ساکت کردن. بیصدا کردن. خاموش کردن:
دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند.
مولوی.
چنان صبرش از شیر خامش کند
که پستان شیرین فرامش کند.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(دَ گَ دَ)
از یاد بردن. فراموش کردن. نسیان:
فرامش تو را مهتران چون کنند؟
مگر مغز دل پاک بیرون کنند.
فردوسی.
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم.
فردوسی.
که هر کس که این بدفرامش کند
همی جان بیدار بیهش کند.
فردوسی.
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فرامش کنم.
نظامی.
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند از یادشان.
نظامی.
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن.
سعدی.
ای که هرگز فرامشت نکنم
هیچت از بنده یاد می آید؟
سعدی.
مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود
همچنان طبع فرامش نکند پروازش.
سعدی.
و رجوع به فرامش شود
لغت نامه دهخدا
(تَصْ کَ دَ)
یا رحمت بردن بر کسی. رحمت آوردن. رحم کردن. شفقت ورزیدن. ترحم نمودن. رقت نمودن:
نوازنده تر زآن شد انصاف شاه
که رحمت برد خاصه بر بی گناه.
نظامی (از آنندراج).
گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت می برم. (گلستان).
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری.
(بوستان).
، مورد رحمت باد و درود مردم واقع شدن
لغت نامه دهخدا
(طَ / طِ رَ / رِ شُ دَ)
بیان کردن نام کسی. (ناظم الاطباء). یاد کردن. ذکر کردن اسم:
بیاورد برزین می سرخ فام
نخستین ز شاه جهان برد نام.
فردوسی.
ز گرشاسب اثرط نبردید نام
همان از نریمان با کام و نام.
فردوسی.
وندر فکند باز به زندان گرانشان
سه ماه شمرده نبرد نام و نشانشان.
منوچهری.
فاضل ترین ملوک گذشته گروهی اندک... و آن گروه دو تن را نام برده اند. (تاریخ بیهقی). اینهااند محتشم ترین بندگان خداوند که بنده نام برد. (تاریخ بیهقی ص 394).
کوه اگر حلم ترا نام برد بی تعظیم
ابر اگر دست ترا یاد کند بی تبجیل.
انوری.
واجب آمد چونکه بردم نام او
شرح کردن رمزی از انعام او.
مولوی.
دوستان شهر او را برشمرد
بعد از آن شهر دگر را نام برد.
مولوی.
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گدایی.
سعدی.
درویش را که نام برد پیش پادشاه ؟
هیهات از افتقار من و احتشام دوست.
سعدی.
نه شرط است وقتی که روزی خورند
که نام خداوند روزی برند؟
سعدی.
منم آن سحربیان کز مدد طبع سلیم
نبرد ناطقه نام سخنم بی تعظیم.
عرفی (از آنندراج).
به هرکه هرچه دهی نام آن مبر صائب
که چیز خود طلبیدن کم از گدایی نیست.
صائب.
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی.
وصال.
- نام بردن از کسی، او را یاد کردن. به یاد او بودن.
، آواز کردن. به نام خواندن. (ناظم الاطباء) ، صورت برداشتن. (یادداشت مؤلف). سیاهه برداری. سیاهه گرفتن:
دبیر پرستندۀ شهریار...
گزیت و خراج آنچه بد نام برد
به سه روز نامه به موبد سپرد.
فردوسی.
همان جامه و تخت و اسب و ستام
ز پوشیدنیها که بردند نام.
فردوسی.
- نام بردن از...، نام ستردن. از شهرت افکندن. فراموش و محو ساختن. مدروس و متروک ساختن:
قدرت از گردون گردان برده قدر
رایت از خورشید تابان برده نام.
انوری
لغت نامه دهخدا
(رَ زَ دَ)
کام بردن از چیزی، متمتع شدن از آن. بهره برداشتن و کام گرفتن از آن چیز. (از آنندراج).
- کام دل بردن، تمتع یافتن. بمراد نایل آمدن:
توان بخامشی از عمر کام دل بردن
دراز میشود این رشته از گره خوردن.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
شادی کردن. بطرب و خوشی پرداختن. بسرور و شادمانی پرداختن: و ایشان را (سوریان را) ساز و چهارپا داد تا رایگان پیش اندک مردم رامش کنند. (مجمل التواریخ و القصص).
تا کدامین باغ ازو خرمتر است
کاو برامش کردن آنجامیرود.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ زَ گَ دی دَ)
برفتار آوردن. (ناظم الاطباء). برفتن داشتن. وادار به رفتن کردن. یاد دادن راه رفتن. به رفتن واداشتن. کمک کردن که راه رود، راهنمایی کردن. راهبری کردن. رهبری کردن: و دیگر که من از هندوستانم و وقت گرم است و در آن زمین من راه بهتر برم. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 405).
علم نور است و جهل، تاریکی
علم راهت برد به باریکی.
اوحدی.
، همراهی کردن. (ناظم الاطباء)، راه رفتن. (بهار عجم) (ارمغان آصفی) (آنندراج).
- راه نادیده بردن، رفتن یا طی کردن یا پیمودن راه نادیده:
به تنها نداند شدن طفل خرد
که مشکل توان راه نادیده برد.
سعدی.
، راه یافتن. (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) (ارمغان آصفی) .رسیدن. نایل شدن. موفق شدن. توفیق یافتن. روی آوردن. منتهی شدن. پیوستن. آمدن. درآمدن:
حصاری شد آن (دژ) پر ز گنج و سپاه
نبردی برآن باره بر باد، راه.
فردوسی.
نه بی طاعت او شاد شود کس به امیدی
نه بی خدمت او راه برد کس به کمالی.
فرخی.
چنان بر سوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جایگاه.
اسدی.
اسکندر رومی پیش از آنک گرد جهان بگشت خوابهای گوناگون میدید که همه راه بدان میبرد که این جهان او را شود. (نوروزنامه).
غیر داغ جنون ز گمنامی
که دگر راه میبرد بسرم.
نجات اصفهانی (از ارمغان آصفی).
بیگانه محالست درآن خانه برد راه
کو خویش پرست آمد و بر خویش کند ناز.
ادیب الممالک فراهانی.
، دانستن و دریافتن چیزی. (فرهنگ نظام).
- راه بردن به (در) کاری یا کسی، دریافتن کاری یا کسی. پی بردن به کسی یاچیزی. متوجه آن شدن. پی بردن بدان:
نبرد او به داد و دهش هیچ راه
همه خورد و خفتن بدی کار شاه.
فردوسی.
من بهیچگونه راه بدین کار نمیبرم و ندانم تا عاقبت چون خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 496). خواجه از گونۀ دیگر مردی است و من راه بدو نمیبرم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 593).
راه بردنش را قیاسی نیست
ورچه اندر میان کرته و خار.
عارضی (از فرهنگ اسدی).
سپیدکارا کردی دلم به عشوه سیاه
بگازری در مانا نکو نبردی راه.
سوزنی.
وزیر اندرین شمه ای راه برد
نخست این حکایت بر شاه برد.
سعدی (از ارمغان آصفی).
ندانی که چون راه بردم بدوست
هرآنکس که پیش آمدم گفتم اوست.
سعدی.
هرگز اگر راه بمعنی برد
سجدۀ صورت نکند بت پرست.
سعدی.
زمان ضایع مکن در علم صورت
مگر چندانکه در معنی بری راه.
سعدی.
بعیب خویش چو صائب کسی که راه نبرد
گلی نچید زنور چراغ زیبایی.
صائب تبریزی (از بهار عجم).
، اداره کردن مؤسسه یا اداره ای یا سرپرستی کردن کسانی. (یادداشت مؤلف) : کسی که خانه خود راه تواند برد دنیا را راه تواند برد. (یادداشت مؤلف)، تحریک کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نام بردن
تصویر نام بردن
یاد کردن، ذکر کردن اسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رام کردن
تصویر رام کردن
مطیع کردن فرمانبردار ساختن، دست آموز
فرهنگ لغت هوشیار
برفتار آوردن، تحریک کردن، همراهی کردن، فهمیدن (مطلبی و مانند آن را)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرامش کردن
تصویر فرامش کردن
از یاد بردن از یاد دادن مقابل بیاد آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
زاییدن دامی که گالش از آن بی اطلاع است
فرهنگ گویش مازندرانی
شکاف برداشتن
فرهنگ گویش مازندرانی
رم کردنفرار ناگهانی حیوانات اهلی و وحشی
فرهنگ گویش مازندرانی